سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته های یک مستبصر

چهارشنبه 90/3/11 2:13 عصر| | نظر

دلنوشته های یک مستبصر 

پدرم آب دهانش رو تو صورتم می ریخت و می گفت شیعه مشرک است. 

مادرم می گفت سر سفره با ما نباید بشینی تو مشرک شدی و غذا بر تو حرام است

امام حسن مجتبی

 

مقدمه: 

متن زیر قسمتی از گفتگو با یک شخصی است که قبلا سنی بوده است اما شیعه شده است که می تونید در ادامه مطلب بخونید



دلنوشته های یک مستبصر

پدرم آب دهانش رو تو صورتم می ریخت و می گفت شیعه مشرک است.

مادرم می گفت سر سفره با ما نباید بشینی تو مشرک شدی و غذا بر تو حرام است

 

مقدمه:

متن زیر قسمتی از گفتگو با یک شخصی است که قبلا سنی بوده است اما شیعه شده است

سوال: لطفا خودتان را معرفی کنید؟

پاسخ نعیم:

با سلام. اینجانب نعیم (تاجیک) فاطمی متولد افغانستان در سال 1360یا 1362 . در همان زمان کشور خود را به اتفاق خانواده بعلت تجاوز شوری سابق ترک کرده و به کشور ایران شهر زاهدان مهاجرت کردیم. من در خانواده ایی سنی حنفی که بسیار هم تعصبی هستند بزرگ شدم. وقتی به ایران آمدم سه سال داشتم تا سال سوم راهنمایی به تحصیل ادامه دادم. طی این چند سال با دوستان زیادی که شیعه بودند آشنا شدم و بالاخره یکم ماه مبارک رمضان سال 1380 به مذهب شیعه گرایش پیدا کردم.

سوال:نعیم گرامی علت های شیعه شدن شما چه بود؟

پاسخ نعیم:

علل شیعه شدنم متعدد است از قبیل:

چندین بار حاجت گرفتم از اهل بیت. یکی اینکه برادرم چند سال مریض بود. مادرم به اهل بیت متوسل شد و بالاخره برادرم شفا گرفت. بعد از این مادرم نذر کرد که هر سال عاشورا آش نذری بدهد. یکی از فامیلها هر سال دختری می آورد  متوسل می شد و بالاخره حاجت گرفت. اواخر سال 79 با یکی از دوستانم قرار شد به مشهد سفر کنیم به نیت زیارت امام رضا دو بار آمدیم زابل که یک راننده اتوبوس منو با خودش ببره اما بدقولی کرد با من ولی دوستم بلیط گرفت و به مشهد سفر کرد. من هم به سمت زاهدان برگشتم دو راهی زابل زاهدان ماشین به دلیل کمبود بنزین توقف کرد از راننده پرسیدم جاده مشهد کدام طرف است. جاده رو نشونم داد از ماشین فاصله گرفتم اومدم تو جاده داد زدم یا امام رضا باشه سوار ماشین شدم اومدم زاهدان. فامیل ها وقتی از داستان سفر باخبر شدند با حرفهاشون مادرم رو نگران میکردند که مانع سفر من بشود. خلاصه روز بعد امام رضا طلبید به سمت مشهد حرکت کردم. روز دوم محرم به مشهد رسیدم. پیراهن مشکلی پوشیدم کنار پنجره فولاد روضه حضرت عباس رو گوش دادم و گریه کردم بعد مداح نوحه خواند ((دست منو دامان تو باب الحوائج*چشم منو احسان تو باب الحوائج)) من هم سینه میزدم اولین گریه و سینه زنی من برای اهل بیت تو حرم امام رضا بود. خیلی دوست داشتم تو حرم امام رضا نماز بخونم ولی چون سنی بودم خجالت میکشیدم. سه روز بعد از عاشورا اومدم زاهدان. اما فرق کرد بود بعد از برگشت هر شب خواب حرم امام رضا رو می دیدم. آخرین شب ماه شعبان که فرداش اولین روز ماه رمضان بود یه خوابی دیدم که تو زندگیم خیلی تاثیر داشت. امام حسین رو در خواب دیدم با لباس سبز و زره و شمشیر و اسب سفید داشتند از شخصی پرسیدم این آقا کیه گفت: امام حسین هستند. با هم به سحرایی رفتیم به قبری رسیدیم امام حسین از اسب پیدا شدند فاتحه خواند. سوال کردم قبر کیه؟ گفتند: قبر پدر امام حسین حضرت امیرالمومنین هست. ناگهان امام حسین فرمودند: باید شیعه بشوی. از خواب پریدم رفتم یخچال آب خوردم. دوباره خوابیدم و همون خواب رو دیدم. صبح که بیدار شدم رفتم منزل دوستم براش تعریف کردم و بالاخره شیعه شدم. چند سال با خانواده سختی های زیادی رو تحمل کردم چون اذان صبح و مغرب من با خانواده فرق داشت. موقع سحر و افطار من رو اذیت میکردن.

سوال: برخورد خانواده شما با شما چگونه بود؟

پاسخ نعیم:

 اولین محرم با هیات اومدیم بیرون فامیل ها دیدن مشکی پوشیدم و تو هیات مسجد امام علی سینه می زنم به من گیر دادن گفتم رفته بودم دسته عزاداری رو تماشا کنم. بعدا با امام جمعه و علمای شهر در میان گذاشتم فرمودند: تقیه کن. اما جوابی نداد. از همون سال 1380به اتفاق دوستم منزل شهید میری که چهارشنبه ها زیارت عاشورا داشت شرکت کردم. و تونستیم سال 1381 هیاتی با اسم جنت الحسین تاسیس کنیم که الحمدلله بنده تمام کارهای ثبت هیات تو سازمان تبلیغات رو انجام دادم. خداوند کمک کرده است که در این چند سال تو هیات های متعدد به ذاکری و خادمی اهل بیت مشغولم اما تمام این کارها تا مدتی در لفافه و تقیه بود. تا اینکه گیرهای خانواده به من زیاد شد. یک روز مادرم  میره منزل دوستم تا دنبال من بگرده. مادر دوستم میگه با پسرم و نوه هام رفتن دعای ندبه و مادرم جا خورد. چون من زمانی که میخواستم برم دعای ندبه یا زیارت می گفتم میخوام برم ورزش. زمانی که فهمیدند شیعه شدم هفته ایی 6روز کتک میخوردم و این روال سه سال طول کشید. پدرم و دایی هام این زحمت رو می کشیدند.

پدرم آب دهانش رو تو صورتم می ریخت و می گفت شیعه مشرک است.

مادرم می گفت سر سفره با ما نباید بشینی تو مشرک شدی و غذا بر تو حرام است

دیگه نمی تونستم زاهدان تو محرم باشم. چند سال رفتم تو مشهد برای عزاداری محرم. دختر خاله ام نامزدم بود وقتی بعد از عاشورا برگشتم. دایی هام و پسر خاله هام گفتن شیعه شدی و مشرک هستی نامزدیم رو بهم زدن. البته هر وقت از مشهد برمیگشتم زنهای اقوام آب حرم امام رضا رو مثل آب زمزم تبرک میخوردن ولی چون از شوهرها شون میترسیدن اینکار رو علنی نمیکردند.

سوال: سخن آخر شما چیست؟

پاسخ نعیم:

خانواده ام به افغانستان برگشتند و پدرم گفت: برگردی افغانستان می کشمت. بعد از برگشت خانواده ام برای صله رحم دو سال به منزل دایی و اقوام می رفتم. همش بحث میکردن که شیعه مشرک هست. میگن عمر زهرا رو کشته. برادرم می گفت تو آبروی خانواده ما رو بردی

خلاصه اینکه دست خانواده ام اگر به دستم برسه و برگردم افغانستان دیگه زنده نخواهم ماند.

سخنان مدیر سایت:

این تنها قسمتی از درد و دل های دوست عزیزم جناب نعیم بود. ایشون برای اینکه شیعه بشه همه چیز رو از دست داد

خانواده اش

زندگی راحت

همسرش

اما واقعا آیا بچه شیعه های امروز حقش نیست حداقل برای اینکه حقانیت مذهبشون رو بفهمند. کمی مطالعه کنند؟ تا کی قرار هست مذهب رو ارثی داشته باشیم؟

چرا مسئولین به مولوی های افغانی اجازه ورود در کشور و تبعه شدن کشور و حتی شناسنامه می دهند. ولی نعیم فاطمی که اگر برگرده به افغانستان زنده نخواهد ماند. با برخورد بد مسئولین استان مواجه بشه؟

دوستان گرامی باید توجه کنید. جناب نعیم زندگی خیلی محقرانه دارند. به عنوان مثال حتی در اتاقی که اجاره کرده است تلوزیون یا یک پنکه کوچک هم ندارد.

امیدوارم مسئولین عزیز حداقل کاری که برای این برادرمون کنند. اینکه مثل خیلی از مولوی های افغانی که در سطح کشور هستند به عنوان تبعه رسمی ایشان را بشناسند

به راستی اگر مسئولی از مسئولان کشور این متن را مطالعه کرد. بنده همیشه در خدمتم تا در این باره و این شخص بیشتر توضیح دهم تا شاید بتوانیم برای ایشان کاری کنیم

والسلام

مصطفی جوادی نسب

مدیر پایگاه علمی تحقیقاتی گفتگوی آرام میان شیعه و سنی


مشترک RSS وبلاگ شوید

آرشیوها

پیوند‌ها